ندای درون
می خواست حرفی بزند، نفس عمیقی کشید، در سینه حبسش کرد و اندکی تامل!!!
صحنهها از جلوی چشمش میگذشت: اینکه دیگران هجوم میآورند و با نگاهایشان او را میخورند و تف میکنند چرا که گوشتش تلخ است و حرام!! انگار که کفر گفته باشد. با خود فکر میکند بگوید یا نه: چقدر واضح است چرا دیگران نمیبینند آنچه من میبینم؟ اگر نمیبینند پس چه میبینند؟ آ یا کور و کرند؟ مجنون و یا دیوانهاند؟
دیگر نفسی برای او نمانده است و قلبش اکسیژن تازه میخواهد. میداند که اگر بگوید دم دیگری برای رساندن اکسیژن به قلب وجود نخواهد داشت . اما او نتوانست که نگوید، هر آنچه در سینه حبس کرده بود با تمام توان بیرون ریخت و داد کشید:
که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو